ياد ايام

نوشيد محمودي
n_m47@hotmail.com





پيرزن در ايوان چرت ميزد ، در حالتي که نه نشسته بود و نه خوابيده ، تکيه داده به مخده به خواب رفته بود .شا يد هم مرور خاطرات ،حريم خلوت وتنهايي که در درونش بود. ويز ويزمگسي سمج هرازگاهي چرتش را پاره مي کرد.خرمگسي بر لبانش نشست.با حرکت دستي که به زحمت بالا مي آمد بر دهانش کوفت،خرمگس زودترپريده بود.کاملا هوشيار شد، به دور و بر نگاه کرد، سکوت، تنها صدای مگسها و ديگر حشرات شنيده مي شد.نسيمی به صورتش خورد، خنکايش به دل نشست. کمي خود را کش و قوس داد. هوس کرد سری به کوچه بزند. جورابهايش را پايين کشيد، شلوارش را دور پايش پيچاند، چند اسکناس لای جوراب گذاشت و آن را روی شلوار بالا آورد. با رخوت بلند شد، گالشهايش را پوشيد، چادرش را از روی ميخ گرفت وبه سمت در حياط رفت.

*

کوچه تغيير کرده بود، ساختمان های سر به فلک کشيده چون قوطي های کبريت روی همديگر، مجال پاشيدن نور را از کوچه مي گرفت. تنها دو نشانه قديمي خبر از قدمت آن داشت. کاشي لاجوردی که عبارت گلشن را بر خود داشت و خانه او با کلونهای چوبي که بر ساختار مدرن کوچه دهن کجي مي کرد.
مدت ها بساز بفروشها سراغش مي آمدند و او با چانه لرزان و مصمم فرياد مي زد تا زنده ام نمي فروشم. حالا هر بار که از کوچه به خانه نگاه ميکرد، شاديی بر جانش مي نشست.خانه و پلاک کوچه برايش معنای ديگری داشت.
دستفروشي با چرخ خود سر کوچه ايستاده بود.کاسه ی آبي بر گوجه های قرمز و سبز طبق مي پاشيد.چغاله های ريز و سبز او را به هوس انداخت. بااشتياق پاکتي خريد و به سمت خانه برگشت . سعي داشت بدود، درچوبي هنوز در ته کوچه بود. احساس کرد نفسش گرفته، خجالت کشيد،از خودش که کودکي را مي مانست. قلبش به دهانش مي آمد، راه بر نفس بسته شده بود، به ديوار تکيه داد،رمق نداشت، در همان جا آهسته سُريد. به کوچه نگاه کرد، رفت و آمدی نبود. هنوز تفت آفتاب بود و رخوت بهار. کمي که حالش جا آمد، بلند شد و آهسته به سمت خانه رفت، کليد را چرخاند. چغاله ها را درکاسه ای ريخت و کنار حوض نشست. با اشتياق آنها را شست ونمک زد. اولي را در دهان گذاشت، سعي کرد بجود،چغاله از زير دندانش مي پريد، آب از لب و لوچه اش آويزان بود. اشک در چشمهايش حلقه زد.چغاله را به بيرون تف کرد و چون کودکي گريست.
در باز شد، حسن درآستانه در بود با شکمي بر آمده که هرآن احساس مي کردي شلوارش پايين خواهد افتاد. پيرزن دستپاچه کاسه چغاله را زير ديواره حوض جاي داد و به سمت او دو قدمي برداشت.حسن در حاليکه مادر را مي بوسيد، او را بغل کرد به ايوان برد.به او گفت که آمده تا او را به بي بي شهربانو ببرد، پيرزن ذوق زده آماده شد.
در طول راه چهره اش را به شيشه ماشين چسبانده و با دو دستش سايباني در طرفين صورت درست کرده بود.به بيرون نگاه مي کرد، ديگر نمي شناختش، آدم ها، ماشين ها، و خيابان ها عوض شده بودند. در شگفت از گذر زمان، پي در پي آه مي کشيد.
هر چه ماشين به بی بی شهربانو نزديک تر مي شد، دلش بيشتر مي گرفت. ديگر نه کوچه ها بوي خاک مي دادند و نه روزگار...
نفهميد چگونه دو روز دور از خانه تاب آورده بس که خاطرات زياد بودند و مرورشان شيرين.

*

وقتي به کوچه رسيدند، دلش شور مي زد. در هراس از نبودن خانه.حسن دستش زير بغل مادر را گرفته بود و بي خيال از دلهره اوبه پيش مي رفت در واقع او را چون کودکي با خود مي برد.

- ننه، من دلم مي خواد اين خونه همين جور بمونه، قول مي دهي بعد از من...

- ...مي دونم مادر اما من تنها نيستم، حريف بقيه نمي شم از حال و روز من که بهتر خبر داری، اگر مي تونستم از بقيه مي خريدمش، فقط از خدا مي خواهم زنده بموني و سلامت.

- خوب،همه تون بياين همينجا دور هم، اتاق که به اندازه کافي هست.اين جور خوبه هر کدومتون چپيدين تو يک لانه موش.

- اون قديم بود که همه حرمت هم را داشتند من الان برادرمو چند وقت است نديدم؟

- کينه خوب نيست مادر تو بزرگي کن،گذشت...


در باز بود و پيرزن ياراي رفتن نداشت، ايستاد، باورش نمي شد، دستش را به قلبش برد، حسن دستپاچه او را بغل کرد و به موقع مانع از افتادن او شد. دردي نيشتر مي زد، او را به داخل برد. در کنار حوض نشاند، آبي به صورتش زد، پيرزن بي حال چشمانش به کاسه چغاله خيره شد،طعم تلخي در دهانش پيچيد. به او نگاه کرد، تلخ، حسن بغض آلود ناله کرد من بي خبر...، پيرزن در دستش افتاد چون برگي بي صدا.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30459< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي